کد مطلب:235194 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:309

آمادگی گناه آلود
سال هجری جدید در حالی سربرآورد كه دو قرن و سه سال از هجرت آخرین پیامبر سپری شده بود. خورشید تیر ماه تابیدن گفت و نور و گرمایی را جاری ساخت كه سرزمین پر بیابان و پر از دشت و شوره زار و شنزار خراسان را فراگرفت.

كاخ حمید بن قحطبه زیر نور در میان بوستانی پهناور می درخشید و درختان انار به شكل نرده در طرف شرق باغ قرار گرفته بودند. امام در آن روز، طبق عادت همیشگی در روز اول محرم الحرام روزه بود... در حالی كه چهره ی گندمگونش را ابری از اندوه كربلایی دربر گرفته بود. در اعماق جانش مناظر عاشورایی شعله می كشید... تصاویری كه ذهنش از لحظه ای آن ها را به ارث برده بود كه حسین با لب تشنه در كنار ساحل فرات در سرزمین نوامیس و كربلا بر زمین افتاد. امام به همراه خویش كه مردی اشعری و اهل قم بود فرمود: - ای سعد [1] شما مزار و مرقدی دارید؟



[ صفحه 310]



اشعری پاسخ داد: - جانم به قربانت! منظور شما مرقد فاطمه دختر موسی (علیه السلام) است؟ امام در حالی كه ابرهایی باران زا در دیدگانش حلقه زده بود، فرمود: - آری... هركس با شناخت و معرفت مزار او را زیارت كند، مستوجب بهشت است. از پدرم و او از جدش روایت شده است كه: خداوند حرمی دارد كه مكه است و پیامبر (صلی الله علیه و آله) حرمی دارد كه مدینه است و امیرالمؤمنین حرمی دارد كه كوفه است و ما نیز حرمی داریم كه در شهر قم واقع شده است و در آن زنی از فرزندانم به نام فاطمه مدفون خواهد گردید... هركس قبر او را زیارت كند، بهشت بر او واجب می شود. [2] .

در آن سرزمین مناره ها و خیمه هایی برافراشته خواهد شد و گلدسته ها و مساجدی درخشش خواهد یافت كه در آن ها خداوند یاد می شود. اتاقی كه امام ساكن آن بود، به اتاقی راه داشت كه مأمون آن را به عنوان محل اقامت خود برگزیده بود. مأمون آمد و امام به استقبال از او از جای برخاست. سعد اجازه خواست و اتاق را ترك كرد. مأمون در حالی كه در جای خود قرار می گرفت، گفت: - اباالحسن! امروز جمعه است [3] پس خطبه ای برای من بنویسید تا آن را



[ صفحه 311]



برای مردم بخوانم. - ای امیرمؤمنان! چنین خواهم كرد. - پس از ساعتی ابن بشیر [4] را به نزد شما خواهم فرستاد. مأمون این را گفت و از جای برخاست... امام نیز در برابر او از جای برخاست. امام شروع به نوشتن خطبه ای نمود كه دارای موعظه و یاد كسی بود كه گوش شنوا دارد و گواهست: - سپاس خدایی را كه از چیزی به وجود نیامده... و بر ایجاد چیزی از كسی یاری نجسته و به سمت آفریده ای دست نیاز دراز ننموده. بلكه بدان گفته است: موجود شو و آن نیز ایجاد شده است. گواهی می دهم كه خداوندی جز او نیست و یگانه و یكتاست و شریك و انبازی ندارد... و از رقابت همتایان و ستیز با اضداد و داشتن همسر و فرزندان فراتر و والاتر است... گواهی می دهم كه محمد بنده ی برگزیده و امانتدار برگزیده ی اوست كه او را با قرآنی مفصل و وحی پیوسته و فرقانی تحصیل شده، فروفرستاد تا به پاداش خویش بشارت دهد و به عقابش هشدار. خداوند بر او و دودمانش درود فرستد. ای بندگان خدا! شما را به تقوای الهی سفارش می كنم. خدایی كه از نهان و آشكار شما آگاه است و آنچه پنهان می دارید را می داند. خداوند شما را وا



[ صفحه 312]



ننهاده و بیهوده نیافریده است... هشدار! هشدار! ای بندگان خدا... كه خداوند شما را از خود برحذر داشته است... خود را در معرض پشیمانی و جلب خشمگینی او و سرنوشت عذاب دوزخ قرار ندهید كه عذاب دوزخ بس سنگین و دردناك و بدجایگاه و مكانی است. آتش آن خاموش ناشدنی است و دیدگان به بالا نگاه نمی كنند و جان ها نه می میرند و نه زنده می شوند و در غل و زنجیر و عذاب و عقوبت، گرفتار هستند. «كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها، لیذوقوا العذاب، ان الله كان علیما حكیما» [5] .

هرگاه پوستشان بسوزد پوست دیگری را جایگزین آن می كنیم تا طعم دردناك عذاب را بچشند كه خداوند دانا و فرزانه است. آن آتشی است كه سراپرده اش تمامی دوزخ را فراگرفته است و ندایی از اهل آن به گوش نمی رسد... و به خواست آنان پاسخی داده نمی شود و به گریه ی آنان ترحم نمی گردد. پس ای بندگان خدا! با این جان های فناپذیر به سوی خداوند بگریزید... در فریادی متوالی و در روزگاری در حال گذر پیش از آنكه مرگ بر شما فرود آید... و شما را غمگین سازد و شما را مصیبت زده نماید و میان شما و بازگشت به دنیا حائل شود. هیهات! به هنگام فرارسیدن مرگ و پایان یافتن اعمال و خشك شدن قلم



[ صفحه 313]



نگارش اعمال، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد و دستیابی به اقامت در دنیا ناممكن است. خداوند ما و شما را بدانچه كه دوستان پاك سیرتش را نگاه داشت، نگاه دارد و ما و شما را به همان راهی رهنمون شود كه بندگان برگزیده اش را رهنمون ساخت... [6] .

مأمون در حالی كه زیر درخت سر به فلك كشیده ی كالیپتوس نشسته بود، ابن بشیر را فراخواند و دیری نپایید كه آماده و گوش و چشم بسته و گوش به فرمان در برابر او حاضر شد. مأمون پس از اینكه لحظاتی نگاهش را متمركز ساخت، گفت: - دستانت را به من نشان بده! ابن بشیر غافلگیر شد. دو دست باز شده ی خود را پیش آورد... حال آنكه علامت سؤال در دو چشم نگرانش موج می زد. مأمون حروف را با فشار ادا كرد و گفت: - ناخن های خویش را بلند نگاه بدار... و آن ها را نچین. [7] .

منصور با این كار شگفت انگیز مأمون شوكه شد. ولی فریاد زد: - اطاعت امیرمؤمنان! - اكنون به نزد رضا برو و او به تو نوشته ای خواهد داد كه در آن خطبه ی نماز جمعه نوشته شده است. این نوشته را در مسجد به من بده...



[ صفحه 314]



در حالی كه خورشید زوال خود را آغاز كرده بود، مردم برای نماز صف كشیده بودند و مأمون شروع به خواندن خطبه های نماز جمعه كرد... مأمون نتوانست میزان تأثیرپذیری خود را از آن كلمات زلال و گیرایی كه به دل رخنه می كرد، پنهان سازد. خداوند پاك و منزه، منبع وجود، سرچشمه ی جوشان زندگی،... قدرت مطلق و واحد و یگانه است. این كلمه ی جاودان او در قرآن است كه رسولش پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) آن را فرود آورد. خداوند انسان را بیهوده نیافرید و هدف و غایتی وجود دارد كه بشر در لابلای آن به سوی سرنوشتی در حركت است كه انسان خود در مسیر خویش آن را رقم می زند. شایسته نیست انسان در این دنیا خود را به شیطان بفروشد، چرا كه دوزخ در كمین اوست. تپش های قلب گام های انسان به سوی مرگ، سرنوشت محتوم انسان است و تنها نیكان و پاك سیرتان رستگارند. در آن روزی كه مال و فرزند سودبخش نیست. دل ها خاشع شده و اشك ها جاری گشته است. حتی مأمون قلبش به لرزه افتاد و لرزشی بدن او را در بر گرفت و در حالی كه خود را برای اقامه ی نماز، آماده می كرد، نگاه دغدغه هایی بر او هجوم آورد. ولی هنگامی كه نماز پایان یافت و وارد اتاق خویش شد و نگاهش به صندوقی چوبی از جنس آبنوس افتاد و جامی كه از دیروز ته مانده ی شراب در آن باقی مانده بود، همه چیز را به باد فراموشی سپرد... و تنها به تاج و تخت و مملكت خویش و بازگشت به بغداد می اندیشید... بغدادی كه رؤیای الهام گر او بود و شروع به



[ صفحه 315]



یادآوری خاطرات گذشته كرد... موسیقی بلند آوا بر ساحل رود... آوازهای موصلی [8] و شب های هرزگی و خوشگذرانی... خورشید به غروبگاه خویش متمایل شده بود... و واپسین پرتوهای نور طلایی رنگ خود را بر فراز تپه های دوردست می تاباند... رفته رفته در یك جا انباشته شد تا تمامی اشیاء را پوششی از اندوه و هراس به آتش بكشد. امام در حالی كه آرامش، او را فراگرفته بود، به محراب خویش پناه برد. مأمون در حالی كه نگهبانی را كه در نزدیكی او همچون مجسمه ایستاده بود، صدا می زد. بر دستانش زد و گفت: - ابن بشیر را بگویید حاضر شود. مأمون صندوق چوبی آراسته شده به نقوش و رنگ ها را گشود و پاره ای مربعی شكل از پوست آهو را از آن خارج ساخت. آن، چیزی جز صفحه ی شطرنج نبود... و مهره های فیل، سرباز، قلعه و اسب نیز از صندوق خارج



[ صفحه 316]



گردید... مأمون از شدت خوشحالی به آرامی آوازی را زمرمه می كرد... در حالی كه نسیم های شبانگاهی از پنجره ای كه بر باغی پر سبزه گشوده می شد، می وزید:



أرض مربعة حمراء من أدم

ما بین الفین موصوفین بالكرم



تذاكرا الحرب فاحتالا لها شبها

من غیر أن یسعیا فیها بسفك دم



هذا یغیر علی هذا و ذاك علی

هذا یغیر و عین الحرب لم تنم



فانظر الی الخیل قد جاشت بمعركة

فی عسكرین بلا طبل و لا علم! [9] .



سرزمینی مربعی شكل و سرخ فام از جنس پوست [صفحه ی شطرنج] میان دو لشگر متصف به بزرگواری و بخشش. آنان جنگ را به خاطر آوردند، بدون آنكه سعی در خونریزی داشته باشند و تنها شبیه آن را به وجود آوردند... این لشگر بر آن لشگر می تاخت و آن بر دیگری و دیده ی جنگ هنوز به خواب نرفته بود. به ستوران و اسبان بنگر كه در میان دو سپاه بدون شبیخون و درفش نبردی را به راه انداخته اند. و مأمون شراب را درون جامی مرصع به یاقوت سرخ ریخت كه امپراتور هند به او هدیه كرده بود. [10] .

ابن بشیر داخل شد وبا شادمانی فریاد زد:



[ صفحه 317]



- مژده ای امیرمؤمنان! -؟! - اهل بغداد ابن شكله را از خلافت خلع كرده اند. - این را می دانم. - از كجا می دانید سرورم! و حال آنكه هنوز نامه ای به طوس نرسیده است! مأمون در حالی كه لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش بسته بود، به او نگاه كرد و گفت: - هنگامی كه فضل در سرخس كشته شد، آن را دریافتم. لحظاتی سكوت كرد و سپس با تمسخر گفت: - بیچاره عمویم كه از هیچ چیز جز آوازخوانی خوشش نمی آید... او از اسحاق موصلی هم پر لطافت تر می خواند. ابن بشیر شهامت پیدا كرد، ولی تظاهر به جدی بودن كرد و گفت: - ای امیرمؤمنان! عمه تان علیه نیز این چنین است! - پلیدی نكن! بیا و سربازان و لشگرت را به صف كن كه جنگ آغاز شد! مأمون در حالی كه چشمانش برق می زد، وزیرش را كنار زد. روشن بود كه مأمون به او اهمیتی نمی دهد... او نقشه ی جدیدی را طرح ریزی كرده بود كه پیش از این مورد آزمون قرار نداده بود... وزیر در تنگنا قرار گرفته بود، چون خود را در محاصره ی چهار پیاده نظام می دید... و مأمون شروع به حركت دادن مهره های قلعه، سرباز و فیل كرد... و مهره ی وزیر او از بازی خارج گردید...



[ صفحه 318]



ابن بشیر فریاد زد: - سرورم! بدون وزیر شدید! - مهم نیست... مأمون به پیروزی اطمینان داشت. مهره های پیاده نظام طبق نقشه ای زیركانه به حركت درآمدند. ابن بشیر خود را كاملا عاجز و ناتوان یافت... بازی به پایان رسید و درگیری و نبرد، به سود مأمون كه با دست به شمال اشاره می كرد، پایان پذیرفت: - حتی اگر صاحب این قبر [هارون] نیز از گور برخیزد، هرگز نخواهد توانست مرا شكست دهد. این را گفت و به ندیمش اشاره كرد: - برو! ولی سفارش من در مورد ناخن هایت را فراموش نكن! - تا كی این كار را ادامه دهم؟ - تا هنگام رسیدن انارها... فهمیدی؟ آن مرد نیز پس از برخاستن كرنشی كرد و آنجا را ترك كرد... در حالی كه ذهنش میدان كارزار دغدغه ها شده بود. در دل شب در حالی كه مأمون به بستر خوابش پناه می برد، صدایی به گوشش رسید... فورا صدا را شناخت... رضا (علیه السلام) آیاتی از قرآن را تلاوت می كرد.



[ صفحه 319]




[1] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 130.

[2] بحارالانوار، ج 60، ص 216، مستدرك الوسائل، ج 10، ص 368.

[3] جمعه سال 203 ه، مصادف با 9 جولاي سال 818 م.

[4] اثبات الوصية، ص 215.

[5] نساء (4):56.

[6] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 341.

[7] اثبات الوصية، ص 215.

[8] اسحاق بن ابراهيم بن بهمن موصلي، از مشهورترين نديمان خلفاي عباسي كه نديم هارون الرشيد، مأمون، معتصم، و واثق و بلندآوازه به آوازخواني و موسيقي بود. او از اين راه ثروت هنگفتي را به دست آورد. اصمعي در روايتي پس از حادثه اي جالب در دربار رشيد مي گويد: اسحاق در شكار درهم ها، از من هم ماهرتر بود و روزي براي برمكيان آواز خواند و آنان به او سه ميليون درهم بخشيدند! مأمون درباره ي او مي گويد: او هر گاه آواز مي خواند، وسوسه هاي فزاينده ي مرا برطرف مي كند. الاعلام، ج 1، ص 283، الاغاني، ج 5، صص 435 - 268، طبقات الشعراء، ص 260، تاريخ بغداد، ج 6، ص 175، الفهرست، ص 201.

[9] المستطرف من كل فن مستظرف، ج 2، ص 306.

[10] التحف و الهدايا، ص 109.